< بایگانی بهمن ۱۳۹۸ :: ...رشحات

...رشحات

...رشحات القلم

...رشحات

...رشحات القلم

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

گله کن یار شکیبا زن زیبا گله کن
گله کن ای گل تا لاله فریبا گله کن

گله کن شِکوه ی جا مانده از آن سینه بران
گله کن آن دل رنجیده تویی گله کن

روز و شبی میگذرد در دل تو در دل من
خاطره ای مانده و بس

از نگهت از تب من از عطش عاشق تن
خاطره ای مانده و بس

گله کن یار شکیبا زن زیبا گله کن
گله کن ای گل تا لاله فریبا گله کن

گله کن شکوه ی جا مانده از آن سینه بران
گله کن آن دل رنجیده تویی گله کن..

  • مجنونه

بسم رب

 

گویند که سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود و لیک به خون جگر شود..

 

 

  • مجنونه

بسم رب

 

هرچند فراق پشت امید شکست

هرچند جفا دو دستِ آمال ببَست

 

نومید نمی شود دل عاشق مست

مردم برسد به هرچه همت دربست

 

 

....

توی زندگیِ چه کسی همیشه همه چی سر جاش بوده؟

هر کسی رو نگاه کنیم یه جوری درگیره.. هرکسی توی یه مرحله ای..

آدم فقط میتونه خداروشکر کنه که مشمول امتحانای سختِ دیگران نمیشه..

نمی خوام برم بالای منبر و چیزایی که میدونیم بگم..

 

یه سری وقتا آدم مجبور میشه بزرگترِ خودش بشه.. خیلی بهتر بود که  مجبور نبود

اما فعلا شرایط اینطور پیش رفته.. 

حالا دیگه دست خود آدمه.. می تونه بشینه و شرایط رو بپذیره..

یا باامیدواری همه تلاشش رو بکنه و به خدا توکل کنه ..

میدونم ،گفتنِ این حرفا خیلی راحته اما در عمل اینطور نیست..

 

به خودم میگم؛

یا برو یا وایسا... بین اینها انتخاب دیگه ای نیست.. هیچ اشکالی نداره که وایسی..

اما اگر میخوای بری جلو باید بدون تردید بری.. نمیشه هی بری هی بشینی..

اصلا قصد ندارم با این حرفا انگیزه ایجاد کنم و الکی امید و روحیه بدم

چون امید باید از درون خودِ آدم بجوشه تا بتونه دووم بیاره و الا حرفای انگیزشی وسط راه آدمو ول می کنن و میرن

 من یاد گرفتم تا جایی که میتونم برم .. حتی اگر بعدا بفهمم که بهتر بود می نشستم و بی خیال می شدم

بهتره با خودمون رو راست باشیم تا وسط راه ول نکنیم برگردیم..

 

  • مجنونه

بسم رب

 

 

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست..

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

 

همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست..

 

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

 

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

 

باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق

وسکوت تو جواب همه مسئله هاست..

 

  • مجنونه

حالتی که قراره به جسممون آرامش بده

خستگی های روز رو بشوره  ببره

 

"خواب"

 

 

حالتی برای رفع دلتنگی

دیدنِ لحظه هایی که مطابق با واقع نیست اما کاش بود

 

جدیدا اما داره مثل شکنجه میشه

می خوابی و تصورت اینه که یکی از دوحالت بالا رخ میده

تصویرهایی رو می بینی که می خوای هیچوقت اتفاق نیفتن..

 

رفتی و یه نامه گذاشتی اما نه میتونم بخونمش نه هرچی می گردم پیدات می کنم

می پرم از خواب

.

سال ها گذشته..میبینمت که موهات سفید شده و تنهایی

می پرم از خواب

.

تلفن زنگ میخوره، می خوام که بردارم اما هر چی میدوم بهش نمی رسم.. خواهرم برمیداره.. بی هیچ حرفی پیامت رو می نویسه رو کاغذ .. قطع می کنه.. دکمه تکرار تماس رو میزنم اما نمی گیره... برگه رو میگیرم  نوشته هارو می بینم و می خوام بخونمش اما نمی تونم .. می پرسم چی گفت اما انگار نمیتونه حرف بزنه.. بقیه هم نمی تونن..بدون هیچ حالتی توی صورتشون فقط نگام می کنن.. فضا تاریک میشه.. دوباره تصویرها میان و میرن..

می خوام بیدار شم اما نمی تونم..

خوابم پر از "نتونستن" شده.. همه ادات نفی توش صرف میشن..

به هر جون کندنی هست بیدار میشم..

 

خداروشکر صبح شده..

نمیخوابم.. دیگه  نمی تونم تحمل کنم..

 

  • مجنونه

یادم نرفته که گفتم بر می گردم

برگشته بودم اما دلم نمی خواست بنویسم...

 

.

امابعد:

آدم امیدواری ام  اما همیشه از انتظاری که بلاتکلیفی توش باشه بدم میومده.. 

ازینکه تو نمیتونی تحمل کنی ولی مجبوری صبر کنی.. به نظرم صبری قشنگ و درسته که خودت انتخابش کرده باشی و این صبر رشدت میده

فکر میکردم توی این مدت  آبدیده شده باشم اما اینطور نیست..

 

صبحارو به امید شب سر می کنم و شبا نمیتونم بخوابم.. وقتی می خوابم که آخرین قطره امیدم به زنگ خوردن تلفن تموم شده.. می دونمم که شاید برای حفظ وجهه خانوادتون درست نباشه بزنگید همونطور که منم نمیتونم بزنگم..

 

به حال خودم میخندم که امیدوار بودم صدات رو بشنوم...حتی سرزنش می کنم خودمو... اما فرداش هم همینکارو می کنم

ساعت ها قاتلمن.. غیر از ساعت8 و 9 که خون ریز تره

شاید دارم به اسمم توی وبلاگ نزدیک میشم

نمی خوام بقیشو بگم..

چون می دونم این شرایط رفتنیه...

 

توی این مدت چندبار قرآن باز کردم

میاد: از نشانه های خدا این است که همسری از جنس خودتان آفرید و بین شما مودت قرار داد...

 

 آدم میتونه امیدوار نباشه؟؟!!

امیدم به خود خداست.

 

  • مجنونه

بسم رب

 

.

نمی دونم تا الان آدرس وبلاگ رو پیدا کردید یانه..

پاکش کرده بودم از صفحه اینستا..

دوباره گذاشتمش اما..

اینطوری میشه مثل قرار های اتفاقی..

مثل این چندماهی که هرروز رفتم بهارستان منتظرت بودم..

مثل دیروز

مثل فردا

زمانایی که به پروفایل بله خیره می شم تا بنویسه آنلاین..

و هر شب..

 

شاید امروز ببینمت..

احتمالش به  زیر صفر میل می کنه..

اما همین امیدم غنیمته..

حداقل نزدیکتر نفس می کشیم و زیر یه آسمون راه میریم..

 

واقعا چه تصوری داشتم از22 بهمن امسال و چی شد..ولی مطمئنم خیر میشه

 

اگر ندیدمت

دوباره برمی گردم می نویسم..

(یعنی توهم دیدنت تا این حد! )

  • مجنونه

بسم رب

روز بعد از صحبتمونه..

یعنی همون موقعی که تلفن قطع شد و 6ساعت دیگه روش

 

 

ذهنم درگیره یه حرف هایی شدهو نگرانم بخاطرش، علت ایجاد اینها خودم بودم...

راستش دراختیار گذاشتن ادرس وبلاگ، انقدری مسئله چیپیده ای نیست و نباید باشه..

همونطور که در اختیار نذاشتنش..

 

اما اونی که ذهنمو مشغول کرده، حسِ آدم ها از این اتفاقه.

من ممکنه منطقا بدونم و بهت حق بدم که کاریو انجام بدی یا ندی 

اما نمی تونم جلوی احساسم رو بگیرم..

و من از این احساسی می ترسم که خودم ایجادش کزدم..

 

راستش درباره همه چیزهای دیگه ای هم که بین ماست... سعی کردم همیشه حالت طرف مقالبم رو ببینم..

به قولی، آدم carring باشم

فکر می کنم که تا حد زیادی اینطوری بودم..

موقعیت طرف مقابل رو دیدم و براش حقی تعریف کردم و بهش پایبند شدم..

 

راستش فکر می کنم اینکه ادرس اینستا رو ندادم یا وبلاگ رو، باعث شده که این حق قراردادی که من براتون گداشتم، مخدوش بشه..

ینی خودم رعایتش نکردم..

توی این ارتباط، خودم رو مقید کرده بودم که غرور و احترامتون حفط بشه و حالا نشده انگار..

 

 

......

زمان بر نمی گرده..

من هم به اون لحظه ای که آدرس صفحتونو پرسیدم...

اما من می تونم و باید که از این اتفاق بیام بیرون و از خارج بهش نگاه کنم..

 

از بیرون، می بینم که من مقصرم و دیگه اینکه این اتفاق یه جور فراز و نشیب و چالشه توی رابطه خطی ای که تا حالا داشتیم

حالا یا ما مقهور این چالش میشیم و دیگه نمی تونیم بیایم بیرون، یا درسی میگیریم و آب دیده میشیم برای چالش های بعدی..

 

 

من امیدوارم که عذر خواهی من ، تا حد خوبی بتونه لطمه به احساسات رو جبران کنه.. اما صرفا امیدوارم..

و دوست دارم که این چالش من رو بزرگ تر کنه و توی روح و دهن شما، یه سوراخ خییلیی ریز یه میلی متری ایجاد نکرده باشه که توی هر چالش دیگه ای دهن باز کنه و بشه یه گردابی که همه احساس خوب بینمون رو از بین ببره.. (البته اگر چند سانتی نباشه..)

 

امیدوارم و دعا می کنم..

 

پ ن: همه این حرف ها ناظر به جستجوی من درباره شما هم هست

اینکه بهش گفتید کنجکاوی..

من، چیزهایی درباره خودم گفتم  که اگر طالب بودید بتونید دربارم بیشتر بدونید.. اما انگار نبودید... 

اما مطمئن باشید که بین شک و تجسس و کنجکاوی من، حتی از نظر تشکیکی هم رابطه ای نیست..

منتظر بودن، خیلی سخته و هر بار اینکه شما رو ببینم یا حالتون رو بدونم،من رو از این حالت بلاتکلیفی انتظار در میاورد..

همبن.

  • مجنونه