< اولین چالش :: ...رشحات

...رشحات

...رشحات القلم

...رشحات

...رشحات القلم

اولین چالش

سه شنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۲۸ ب.ظ

بسم رب

روز بعد از صحبتمونه..

یعنی همون موقعی که تلفن قطع شد و 6ساعت دیگه روش

 

 

ذهنم درگیره یه حرف هایی شدهو نگرانم بخاطرش، علت ایجاد اینها خودم بودم...

راستش دراختیار گذاشتن ادرس وبلاگ، انقدری مسئله چیپیده ای نیست و نباید باشه..

همونطور که در اختیار نذاشتنش..

 

اما اونی که ذهنمو مشغول کرده، حسِ آدم ها از این اتفاقه.

من ممکنه منطقا بدونم و بهت حق بدم که کاریو انجام بدی یا ندی 

اما نمی تونم جلوی احساسم رو بگیرم..

و من از این احساسی می ترسم که خودم ایجادش کزدم..

 

راستش درباره همه چیزهای دیگه ای هم که بین ماست... سعی کردم همیشه حالت طرف مقالبم رو ببینم..

به قولی، آدم carring باشم

فکر می کنم که تا حد زیادی اینطوری بودم..

موقعیت طرف مقابل رو دیدم و براش حقی تعریف کردم و بهش پایبند شدم..

 

راستش فکر می کنم اینکه ادرس اینستا رو ندادم یا وبلاگ رو، باعث شده که این حق قراردادی که من براتون گداشتم، مخدوش بشه..

ینی خودم رعایتش نکردم..

توی این ارتباط، خودم رو مقید کرده بودم که غرور و احترامتون حفط بشه و حالا نشده انگار..

 

 

......

زمان بر نمی گرده..

من هم به اون لحظه ای که آدرس صفحتونو پرسیدم...

اما من می تونم و باید که از این اتفاق بیام بیرون و از خارج بهش نگاه کنم..

 

از بیرون، می بینم که من مقصرم و دیگه اینکه این اتفاق یه جور فراز و نشیب و چالشه توی رابطه خطی ای که تا حالا داشتیم

حالا یا ما مقهور این چالش میشیم و دیگه نمی تونیم بیایم بیرون، یا درسی میگیریم و آب دیده میشیم برای چالش های بعدی..

 

 

من امیدوارم که عذر خواهی من ، تا حد خوبی بتونه لطمه به احساسات رو جبران کنه.. اما صرفا امیدوارم..

و دوست دارم که این چالش من رو بزرگ تر کنه و توی روح و دهن شما، یه سوراخ خییلیی ریز یه میلی متری ایجاد نکرده باشه که توی هر چالش دیگه ای دهن باز کنه و بشه یه گردابی که همه احساس خوب بینمون رو از بین ببره.. (البته اگر چند سانتی نباشه..)

 

امیدوارم و دعا می کنم..

 

پ ن: همه این حرف ها ناظر به جستجوی من درباره شما هم هست

اینکه بهش گفتید کنجکاوی..

من، چیزهایی درباره خودم گفتم  که اگر طالب بودید بتونید دربارم بیشتر بدونید.. اما انگار نبودید... 

اما مطمئن باشید که بین شک و تجسس و کنجکاوی من، حتی از نظر تشکیکی هم رابطه ای نیست..

منتظر بودن، خیلی سخته و هر بار اینکه شما رو ببینم یا حالتون رو بدونم،من رو از این حالت بلاتکلیفی انتظار در میاورد..

همبن.

  • مجنونه

نظرات (۱)

روزبعدِ بعدش..

 

حالم خوب نیست...

گذشت وقایع معمولا خاطرات رو کمرنگ تر می کنه..

یا شایدم از ضعف حافظه میتونه باشه...

 

اما هرچی از اون موقع میگذره، برای من بدتر میشه..

امروز بی قرار تر و ناراحت تر از دیروزم...

همه چی رو دوباره میارم توی دهنم...سعی می کنم خودمو قانع کنم که نه فاطمه انقدر بزرگش نیست... پیش میاد.. فقط درس بگیر..

اما هر دفعه عمقش  بیشتر میشه...

دیگه نمی تونم  قانع شم... جوابی ندارم که  به خودم بدم.. 

 

از دیگران می تونم عذر خواهی کنم و امیدوار باشم که پذیرفته میشه..

اما همین امید رو به خودم ندارم..

 

واقعیت اینه که بر خلاف اون چیزی که به نظر می رسه، من خیلی اوقات بی کله بازی در میارم..

نمی دونم که دیگه می تونم ناراحتت نکنم؟

چقدر می تونه عمیق باشه؟؟...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی