< ...رشحات

...رشحات

...رشحات القلم

...رشحات

...رشحات القلم

بسم رب

دوازده و‌دوازده دقیقه

ومن منتظرت بودم...

 

گذشت...

من فاطمه ام.

بعد از همه فرازها و نشیب های زندگیم هنوز زنده ام...

و‌عزیزانی دارم که هنوز زنده اند..

باز زندگی‌می کنم و‌باز اینجا می نویسم..

تلاش می کنم تا گذشته ها رو‌ فراموش کنم..

بدی هام رو‌جبران کنم...

خدایا.. ممنون که فرصت زندگی رو‌به ما هنوز میدی..

.

  • مجنونه

بسم رب

انگار همین دیروز بود

ازعصر به بعد همه کارام رو دور تند می رفت...

همه رو تا قبل ساعت 8 انجام می دادم و بعد منتظر می شدم...

انتظار..

انتظار....

صدای زنگ تلفن...

 

-الو؟؟؟

+سلااااااام علیکم

و منی که با شنیدن صدات قند تو دلم  آب میشه..

هنوز هم هربار که صدات رو می شنوم قلبم آروم میشه و یه عالم شادی میریزه توش، غم ها از بین می رن

حس می کنم روی ابرا راه میرم و دنیا رو بهم دادن..

 

من تا قبل از تو آدم سرسختی بودم در مقابل مردها..

کسی نمی تونست دل من رو ببره

اما تو مثل بهارِ بعد از زمستون سخت می موندی..

خورشیدی که میشینه تو آسمون و از شدت قشنگیش غنچه ها می شکفن... روشون به سمت خورشیده و مجذوبش میشن..

دیگه نمی تونن رو برگردونن..

تو خودِ بهاری...

 

می دونی زندگی پر از فراز و نشیبه...

مثل نمودار های ریاضی .. انگار روزای خوب و بد دارن دنبال بازی می کنن... پی در پی میان و میرن...

بد و خوب... جنگ و صلح..

توی این دنیا خدا تو و عشقت رو به من داد و ازون به بعد من همیشه توی اوجم

نیلی جانم، خدا با تو نعمتش رو بر من کامل کردheartkiss

 

  • مجنونه

از دو عالم دردت ای دلدار بس باشد مرا

کافر عشقم اگر غیر تو کس باشد مرا

 

با تو باشم وسعت دل بگذرد از عرش هم

بی تو باشم هر دو عالم یک قفس باشد مرا

 

من نمیدانم چه سان جانم فدا خواهد شدن

این قدر دانم نگاهی از تو بس باشد مرا

 

عمر خواهم پایدار و جان شیرین بی شمار

بر تو می افشانده باشم تا نفس باشد مرا

 

هرکسی دارد هوس، چیزی نخواهم من جز آنک

سر نهم در پای جانان این هوس باشد مرا

 

 

  • مجنونه

بسم رب

نمی تونم رد غم رو توی نوشته هات ببینم و گریه امونم رو نبره...

اشک قوت غالب من شده..

کاش از بودن با من حس بهتری داشتی..کاش دل می دادی..

با منی که برای خوب بودنت از جان دویده ام.. 

 

.

‌.

در مقابل چشمانم نیستی

اما همه آنچه که می بینم تویی..

 

 

  • مجنونه

بسم رب

.

دوست دارم لحظه های باهم بودنمون تموم نشه..

اینکه قلبم توی آغوش تو بزنه..

هرچی بیشترنگاهت می کنم، بیشتر می فهمم؛ چشم من برای دیدن اون حجم از زیبایی و خوبی که توی وجودته کمه...

قلبم برای دوست داشتنت کافی نیست و باید همه وجودم پر از عشق به تو باشه..

 

انقدر که این روزا خودخواهی رو با عشق اشتباه میگیرن، گاهی اوقات میگم نکنه بخاطر اینکه باهام خوبی و بخاطر خودمه که دوستت دارم ..

اما راستش اگر روزی نبودم، می خوام که همه دنیا برای تو باشه و برای تو بزنه..

کاش می شد شادی های عالم رو یه جاجمع کنم و تا ابد مالکش خودت باشی..

خنده های از ته دلت قطع نشه و زندگیت پر از عشق و ایمان و سلامتی باشه..

 

عزیزِجونم؛ علی جانم..

توی دنیایی که آدما می تونن هر چیزی بشن، تو خوب و پاک و زیبا بمون مهربون من...

ومن در مقابل تویی که معنای زندگی هستی، شکست خورده عالمم ..

ای از همه من های من بهتر،  منِ تو..

 

  • مجنونه

بسم رب 

 

من هر روز برایت یک عاشقانه می نویسم... صادقانه..عاشقانه ... گاه طویل و گاه کوتاه

اما به دستان رود می سپارمشان..

آخر برای تو کم است... این حجم از عشق برای تو کم است..

باید که برایت شعر بسرایم به زیبایی چشمانت...

غزلی که دوست داشتنت در همه حروف و واج هایش جاری بشود...

من، می نویسم "دوووووووووست دارمت"

عشقت اما سر ریز می کند، مرکب حروف را به هم می چسباند و می شود:
"دارمـــــــــت"

نمی دانم مردم چطور دارایی شان را می شمرند، وقتی نمی توان حجم بودن و خواستنت را شمرد..

 

 

دیروز که یک گل یاس را بو کردم، عطرش مرا به یاد تو انداخت...

نفسی عمیق کافی بود که در تمام ریه ام پخش شوی...

راستش اولین عطری که به آن شدیدا حساسیت داشتم، یاس بود...

این بار اما بجای سرفه ها و عطسه ها، خاطره ی تو در ذهنم دوره میشد... تصاویر، قطره قطره خون بودند که برای به تپش درآوردن قلبم راهی می شد...

ببین با من چه کردی...


این روز ها همه از این حرف ها می زنند اما حتی جسم من صادقانه گواهی می دهد که همه وجودم شدی..

 

 

نه...

این بار هم کافی نیست

محبتم به تو آن طور که باید به کلمات در نمی آیند...

من باز مغلوب حروف می شوم...

باید که به سرود جاری شوی...

برایت یک عاشقانه می خوانم محبوبم..
برای قشنگترین رنگ دنیا... نیــلــــیheart

  • مجنونه

بسم رحمن

بسم رحیم

 

به نام خدایی که یک ماه مارو مهمون سفره رحتمش کرد

یا لطیف..

 

این مدت همش از شما  نوشتم یا حداقل اینطور می خواستم..

راستش من به عشق در نگاه اول اعتقادی نداشتم.. اما اولین باری که دیدمت، دلم لرزید.. 

می دونی
تو قشنگترین حسی رو  برام آوردی که اینطوری تاحالا تجربه اش نکرده بودم..

"بدون اغراق" توی این مدت حس می کردم قلبم با وجود تو می تپه.. نگاهت، حضورت، صدات، خنده ات.. هر کدوم برای من یه دنیان..
اتفاق هایی که این بین افتاد خیلی جالب نبود و نگرانم کرده بود  اما خداروشاکرم که اونها رو رد کردیم و پیوندمون جاودانه شد.. 

الان یه جوری شادم که انگار هیچ چیزی نمی تونه شادیم رو از بین ببره.. 

 

خداروشکر می کنم که این نعمت رو بهم داد و عیدمون رو کامل کرد..

 

وقتی توی خطبه داشتن می خوندن که پیامبر فرمودن" "النکاح السنتی"

فکر کردم کاش الان پیامبر(ص) توی جمع ما باشن و حضرت خدیجه (س) ؛ به عنوان مادر این امت

دعا کردم هم قدم هم باشیم تا بهشت.. و جوری زندگی کنیم که رضایت خدا رو بدست بیاریم.. ورضوان من الله اکبر..

یک عشق و شادی و آرامش بی پایان رو برای خودمون از خدا می خوام

امیدوارم همراه ، هم قدم ، هم دل،  هم نفس و همسر خوبی برات باشمheart

 

 

  • مجنونه

 

بسم رب

 

زخم حتی با نوازش درد را حس می کند..

زخمی ام.. حتی برای من محبت خوب نیست..

 

 

 

 

 

  • مجنونه

بسم رب...

 

به مدتی که گذشت فکر می کردم..

 

اولین روزی که توی هویزه دیدمت.. روی یکی از تخت ها توی آلاچیق نشسته بودم که با مادر اومدی...

مادر جلوتر بودن.. وقتی رسیدی و از کنارشون گذشتی، برای اولین لحظه دیدمت.. یادمه موهای جلوی پیشونیت رو باد بهم می ریخت..

توی طول صحبتمون، فقط داشتم تعجب می کردم... چطور ممکنه همون حرفایی که می خواستم بزنم، از دهن شما میومد بیرون..
گاهی می گفتم نکنه پیش خودت فکر کنی که من دارم از قصد حرفات رو تکرار می کنم..

.
جلوتر..
فاتح دماوند شده بودی... لباس آستین کوتاه آبی پوشیده بودی... همون روزی که گربه پرید روی تخت و مابساط نسکافه و شیرینی رو برداشتیم بردیم یه جای دیگه..

.

 

جلوتر

رفتیم باغ کتاب..
گفتی بستنی میوه ای به همین طعمای 4گانه رو دوست داری
یادته رفتیم توی تونل تاریکش  و گفتی اینجا شلوغه یه داد بزن ببینیم چجوری داد می زنی..

.
سوره مهر
اسموتی آناناس خوردی...
لباس چهارخونه طوسی نارنجیت تنت بود..
می خواستیم بریم شیرینی فرانسه اما دیر شده بود، نرفته برگشتیم..
موقع برگشت، یادته روی پله برقی مترو انقلاب برعکس شروع کردم دویدن به سمت بالا؟ 

همونجا دیگه گفتم تمووومه اینها با یه دختر خل که وصلت نمی کنن
 

.

اما ادامه داشت..
با مادر و مادر بزرگ اومدی هیئت امام صادق..شبای محرم..

اون شب ها هر شب به این فکر می کردم که من کجای سپاه امام حسینم(ع) و اینکه نکنه درجه پایین معرفتی من باعث بشه شما رو هم پایین بیارم..
موقع خداحافظی با خانوادتون سعی کردم ببینمت اما هرچی چشم گردوندم تو شلوغی پیداتون نکردم

.

 قبل ار اربعین اومدی خونمون، کتت به رنگ طوسی روشن بود..
یادمه انقدر استرس داشتم، اصلا نمی تونستم نگات کنم..
فقط یه لحظه چشم تو چشم شدیم...

تا بعد از اینکه برگردی، دلخوشی من همون بود
روزهای بعدش که من بهارستان رو قدم می زدم تا برسم دانشگاه، هزار بار همون نگاه رو میاوردم جلو چشمم و زیر لب می گفتم: "دنیا همان یک لحظه بود.. "

.

آخ از بهارستان.. صبح ها توی مترو آروم آروم راه می رفتم.. و از خروجی که پله برقی نداشت می رفتم بالا 
فکر می کردم وقتی اتوبوس از ابوذر میاد اونجا، پس حتما اتوبوس پیروزی هم مقصدش بهارستان هست.. چشم می گردوندم که ببینمت

چه روزایی که تو برگشت از دانشگاه، خانم زریباف رو تا توی مجاهدین همراهی می کردم.. بنده خدا فکر می کرد فقط بخاطر ادامه حرفامون تا اونجا میام..

.

 

اولین باری که تلفنی حرف زدیم، بعد اربعین بود، شب بود... اولین باروون پاییزی داشت می بارید وشما می پرسیدی دوست دارم بیام خونتون؟

فقط اون لحظه ای که هممون از آسانسور اومدیم بالا و تازه یادمون اومد شیرینی رو تو ماشین جا گذاشتیم... 

.

 

اولین دفعه که رفتیم ناهار بیرون...
گل رز بهم دادی... هنوز دارمش...

یادته صندلی و میز لق می زد، دو سه بار جا رو عوض کردیم
بعد غذا با هم رفتیم ناتلی...
دو تا کیک شیییرین شیییرین...
اون موقع زیر لب می خوندم :

"منذ ان احببتک ..
صار العالم اجمل مما کان..."

.

 

19 دی بود...

بهت گفتم شماره خونه ما 7آبان 75 هست
اون شب، اولین شبی بود که بهم گفتی دوستت دارم..

داشت قلبم می زد بیرون..

 هنوز هم "این قلب وطن توست"

.

.

نمی تونم بقیشو بگم...
داره بارون می باره... 

هنوز عطرت رو احساس می کنم..

هر جا رو که میبینم یادت میفتم..

نگاهت، چشم ها، خندیدنت، صدات، حرفا و وجودت من رو در تو غرق می کرد..

همه قشنگی ها در کنار تو معنا داشت..

حتی برای وقتایی که از دستم ناراحت بودی دلم تنگ شده..

 

دوستت دارم علی جان ..

 

نمی تونم به نبودنت فکر کنم..

شاید دیگه هیچ وقت نتونم بخندم...

احساس می کنم تمام بدنم درد می کند...

 

پ ن: راستی... باز هم پنجشنبه ها ساعت 8 شب، منتظر باشم...

  • مجنونه

 

آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود..
چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود

نقش عشق و آرزو از چهره ی دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینه ی سیما نبود

لب همان لب بود، اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود

در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت..
گرچه روزی همنشین جز با من رسوا نبود

در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

دیدم آن چشم درخشان را ولی در آن صدف
گوهر اشکی که من میخواستم پیدا نبود...

 

  • مجنونه

بسم رب

 

 

میگم، خوبه وبلاگ هم خاصیت استوری گذاشتن داشت؛

 

بعد تو میومدی حرفایی که توی طول روز نمیشد بزنی رو استوری کنی

 

 

مثلا بیای ساده بنویسی؛ 

 

 

نمیدونم الان در چه حالی هستی 

                                            

من اما  نفسم می گیره...

                                                                            

در هوایی که نفس های تو نیست، جانا ...  

 

 

  • مجنونه

بسم رب     

 

 

و فی صدری لباناتٌ   

إذا ضاق لها صدری.. 

 

نکَتُّ الأرض بالکفِّ     

و أبدیت لها سرّی..   

 

فمَهما تنبتُ الأرضُ      

فذاک النّبتُ من بذری..



 

  • مجنونه

 

کاترین : از حرفهای من ناراحت نشو؛

           ما هر دو یکی هستیم، نباید عمدأ بین خودمون سوتفاهم بوجود بیاریم.

فردریک: چه جوری؟


کاترین: آدمهایی که همدیگر رو دوست دارند مخصوصا بین خودشون سوتفاهم بوجود می آرند

           و دعوا می کنند؛

           بعد یهو می بینند که دیگه همدیگر رو دوست ندارند.

فردریک: ما دعوا نمی کنیم.

کاترین:  نباید بکنیم؛

       چون اگر توی این دنیا اتفاقی بین ما بیفته همدیگرو از دست میدیم، اونوقت دست دیگران میفتیم...

 

  • مجنونه

بسم رب

 

به من می گفت: 

 

"کم حرف می زنی"

 

باور کنید 

هرکس چشمانش را می دید،

الفبا یادش می رفت...

 

 

  • مجنونه

بسم رب

 

 دیدیم که پشت کامیون‌ها نوشته:‏
منمشتعلعشقعلیمچهکنم

مسابقه می‌گذاشتیم برای خواندنش و فسفر می‌سوزاندیم.
ذوق می‌کردیم که کشف کردیم و توانستیم بخوانیم،
ولی نه می‌فهمیدیم "من"یعنی کی...
نه "مشتعل"یعنی چی..
نه"چه کنم"یعنی چی..
فقط "علی"اش برای‌مان آشنا بود.

حالا چه زود بلدیم بخوانیمش...

چه خوب می‌فهمیم
"من" را ..
"مشتعل"بودن را
،"چه ‌کنم"را ..

فقط "علی"را نمی دانیم یعنی کی...

 

  • مجنونه

نذر کرده ام

یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد..
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد..

یک روزی که خوشحال تر بودم..
می آیم و می نویسم که
این نیز بگذرد..
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است..

 

  • مجنونه

بسم رب

 

اگر گمان کردی

که من عاشقت نیستم

از خدا طلب بخشش کن!

چون بعضی گمان ها گناهند...

 

  • مجنونه

"بیا ببینمت"

 

مظلومانه ترین جمله دستوری در زبان فارسی ست.

اگرچه دستوری ست..

اما

گوینده

هزار بار ویران تر، تنها تر از آن است

که بخواهد دستور بدهد..

 

 

پ ن: ترحم نمی خواهم..

  • مجنونه

بسم رب

 

حتی اگر بامن حرفی نداری، باز هم با من حرف بزن..

مثلا بگو: چه خبر؟ تا من از چیزهایی که تو از آن ها خبر نداری برایت بگویم..

از روزهایی بگویم که تو نبودی...

از دردهایی بگویم که تنهایی کشیدم...

حتی اگر هم برایت مهم نبود باز هم بگو : واقعا؟

تا چانه ام گرم شود و شاید آن بین ها خسته شوم..

هیچ وقت در مقابل من سکوت نکن..

من از سکوت واهمه دارم...

سکوت اصلا علامت رضایت نیست...

من هرچه سکوت دیدم، همان رفتن بود....

 

 

  • مجنونه

یا لطیف...

 

از آن دمی که گرفتم تو را در آغوشم

هنوز پیرهنم را، نشُسته می پوشم

هنوز بوی تو از تار و پود زندگی ام

نرفته است که خود را به عطر بفروشم

عجب مدار، از این جوششی که در من هست

که من به هرم نفس های توست که  می جوشم

کجا به پیری و سستی و ضعف روی آرم

منی که آب حیات از لب تو می نوشم

به بوسه ای که گرفتم در آخرین لحظه

برای بوسه ی دیگر دوباره می کوشم...

  • مجنونه

بسم رب

 

زهی صبحی که "او" آید نشیند بر سر بالین

تو چشم از خواب بگشایی و بینی شاه شاهانی..

 

  • مجنونه

صدای قلب نیست

صدای پای توست؛

که شب ها در سینه ام می دوی...

کافی ست کمی خسته شوی

کافی است بایستی...

 

  • مجنونه

بسم رب الذی خلقتک و جعل حبک کالهواء فی الرئتی

تو را نه عاشقانه ، نه عاقلانه ،
و نه حتی عاجزانه !
که تو را عادلانه در آغوش می کشم !
عدل مگر نه آن است ،
که هر چیز سر جای خودش باشد؟


تا امروز صبح خیلی نگران بودم که چی میشه..
چندبار اومدم از دم در رد شدم.. زندگیم رو به مادر مومنین حضرت خدیجه و حضرت زهرا (سلام الله علیهما) سپردم..

نمیدونم زندگی بدون دوست داشتن و عشق چجوری ممکنه..
اگر امروز به نتیجه نمی رسیدیم، چطوری می خواستم ادامه بدم و بشم همون آدم سابق..
واقعا خدارو شاکرم که خیر، اینطور برامون رقم خورد..
بااینکه هوا سرده و توی جاده قمیم، احساس می کنم از درون گرمم و تک تک سلولام می خوان از خوشحالی جیغ بکشن.. از درون ابتهاج دارم :))
این مدت خیلی پیگیری کردی .. امیدوارم که نتیجه اش رو به بهترین شکل ببینی..
 کاش امروز محرم میشدیم که کاملا حق قشنگی امروز ادا می شد..
دور نیست اون روز..

شروع میکنم قطره های بارون رو بشمرم
می بینم که قلب من هر لحظه بیشتر ازون برات میزنه
فکر کنم باید دنبال جبران بقیه اش باشی :)
دوســتــت دارمـــــ

 

  • مجنونه

 

بسم رب 

 

 

پیش بیا! پیش بیا! پیشتر!
تا که بگویم غم دل بیشتر

دوست ترت دارم از هر چه دوست
ای تو به من از خود من خویشتر

دوست تراز آنکه بگویم چقدر
بیشتر از بیشتر از بیشتر

داغ تو را از همه داراترم
درد تو را از همه درویشتر

هیچ نریزد به جز از نام تو
بر رگِ من گر بزنی نیشتر...


 

  • مجنونه

بسم رب..

 

اگر جای مروت نیست با دنیا مدارا کن
به جای دلخوری از تنگ بیرون را تماشا کن


دل از اعماق دریای صدف‌های تهی بردار
همین‌جا در کویر خویش مروارید پیدا کن


چه شوری بهتر از برخورد برق چشم‌ها باهم
نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن..


من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می‌آید..
به «آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسی کن


خطر کن! زندگی بی او چه فرقی می‌کند با مرگ
به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن..

 

  • مجنونه