< بایگانی خرداد ۱۳۹۴ :: ...رشحات

...رشحات

...رشحات القلم

...رشحات

...رشحات القلم

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

بسم رب...

چقدر خوب است ک اینجا کسی من را نمی شناسد...

میتوانم حرف هایم را بی ابا بگویم.....

چقدر حرف دارم برای گفتن....

از نبودن های انسان های بزرگ....تا اصول ومبانی فلسفه جهان....

وسردرگمی های فلسفی....

اگر کسی گذرش ب این وب افتاد،دعایم کند.....

  • مجنونه

بسم رب...

ب قول صادق هدایت...

در زندگی زخم هایی هست ک مثل خوره روح راآهسته ودرانزوا می خورد ومی تراشد...

 

امشب زبانم ب گفتن میرود....ب فریاد از ته دل...

به نعره ای ک برعکس همیشه نمی شود لالش کنم...

امشب ب ناگاه هزاران هزار کلمه درقالب زبانم ریخته شد...

والان ک می نویسم هجوم آنها رااحساس میکنم....

مریم...

دوست داشتم تمام دنیا یک صحرا می کشد ومیرفتم..هروله میکردم تمام مسیر را...

ازاعماق دل فریاد میکشیدم ب پهنای صورت اشک میریختم تاشاید ذره ای از دردم بکاهد...

فقط قطره ای ازاین دریای غم کم شود...

مریم...بیا ک این بار دوست دارم بگویم...

حرف بزنم...

ن..فریاد بکشم...

این دردی ک میگویم...مبادا فکر کنی ک همان دردی است ک مرد رویاها آن را عاشق است...

مبادا فکر کنی ازجنس دردی است ک امیرالمومنین ب دوش میکشید....

ن...

درک آن دردها در حد فهم من نیست...

وغالبا دوست ندارم ک خودرا مبتلا ب آن جلوه دهم...ن...ک حتی از کسانی ک خود را مبتلا ب آن نشان میدهند،جلوه میکننند...سخت بیزارم...

مریم...

دلم سخت تنگ است...

تنگ پدرم...

یادت است ک میگویند...امام هرعصر بابای مهربان است...

من چگونه ایشان را پدر خود خطاب کنم... ؟

مریم...

امشب نمیتوانم خودرا ب همان روش های قدیم آرام کنم....

امشب هر چ میگویم لال شو،نمیفهمد..هر چه میگویم این دردهای کوچک را رها کن...نمیفهمد..هرچه له میکنم اش ..نمیشود..

ن اینکه فکر کنی اینها مبارزه بانفس است...ن...

من مجموعه از نفسمم..من اصلا مبارزه را نمیفهمم...

از درک همه چیز عاجزم...

مریم..میبینی...هیچکدام ازاین حرفهادرد من را برای تو مجسم نمی سازد...حتی خطوط آن راهم مشخص نمیکند...

دوست دارم بروم پیش امام ن ب عنوان یک سربازمطیع...بل ب اه بروم..ب درد خواهی..

درمقام یک کافرملحد بی چیز بروم ..

منکسراً..

بروم وهمه این حروف را گریه کنم...

محتاج روی اویم...

..

من خودم راگاه نمیفهمم...

انقدر تو درتو هستم...پرتکلف..گاه میتوانم جمع نقیضین باشم وباطل کننده قوانین فلسفه..

واینها ابدا خوب نیست..نمیتوانی دردهایت را بفهمی...

مریم..

من بیابان میخواهم ک ته داشته باشد..تهش ائمه باشند...

تهش ۵تن آل عبا باشند...

ومن تمام مسیر راضجّه بزنم...

تمام روحم را اشک بدل کنم...اما اخر برسم ب آنها...

حتی اگر لحظه ای باشد...

وای ب حال من ...

نهایتی ک میخواهم آن امتدادراه است ک گفتم ویقین دارم ک در آن لحظه هیچ ندارم ک فدا کنم...

پوچم...واین بیشتر ب دردم می افزاید...

 

امشب بیخودم از خود...

ن ب معنی خوبش... ن...

اشتباه نکن...

 کاش درد را زبان سخن بود...

درازگویی کردم وانقدر قروقاطی است ک مبدا وانتهایش مشخص نیست...

هدفش مشخص نیست...درمان ودردش نامعلوم است..

همه اینها ک گفتم درد من است و این همه درد من نیست...مثل حرف شریعتی...

سخن گفتن بلدنیستم...

ن اینکه بگویم حرف نزده ام درعمرم یا کم سخنم..

ابدا...

خزعبلات میگویم ونهایتش میشود اینی ک یاوه است...

تو جدی شان نگیر...

دعایم کن...

 

  • مجنونه