< ...رشحات

...رشحات

...رشحات القلم

...رشحات

...رشحات القلم

گله کن یار شکیبا زن زیبا گله کن
گله کن ای گل تا لاله فریبا گله کن

گله کن شِکوه ی جا مانده از آن سینه بران
گله کن آن دل رنجیده تویی گله کن

روز و شبی میگذرد در دل تو در دل من
خاطره ای مانده و بس

از نگهت از تب من از عطش عاشق تن
خاطره ای مانده و بس

گله کن یار شکیبا زن زیبا گله کن
گله کن ای گل تا لاله فریبا گله کن

گله کن شکوه ی جا مانده از آن سینه بران
گله کن آن دل رنجیده تویی گله کن..

  • مجنونه

بسم رب

 

گویند که سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود و لیک به خون جگر شود..

 

 

  • مجنونه

بسم رب

 

هرچند فراق پشت امید شکست

هرچند جفا دو دستِ آمال ببَست

 

نومید نمی شود دل عاشق مست

مردم برسد به هرچه همت دربست

 

 

....

توی زندگیِ چه کسی همیشه همه چی سر جاش بوده؟

هر کسی رو نگاه کنیم یه جوری درگیره.. هرکسی توی یه مرحله ای..

آدم فقط میتونه خداروشکر کنه که مشمول امتحانای سختِ دیگران نمیشه..

نمی خوام برم بالای منبر و چیزایی که میدونیم بگم..

 

یه سری وقتا آدم مجبور میشه بزرگترِ خودش بشه.. خیلی بهتر بود که  مجبور نبود

اما فعلا شرایط اینطور پیش رفته.. 

حالا دیگه دست خود آدمه.. می تونه بشینه و شرایط رو بپذیره..

یا باامیدواری همه تلاشش رو بکنه و به خدا توکل کنه ..

میدونم ،گفتنِ این حرفا خیلی راحته اما در عمل اینطور نیست..

 

به خودم میگم؛

یا برو یا وایسا... بین اینها انتخاب دیگه ای نیست.. هیچ اشکالی نداره که وایسی..

اما اگر میخوای بری جلو باید بدون تردید بری.. نمیشه هی بری هی بشینی..

اصلا قصد ندارم با این حرفا انگیزه ایجاد کنم و الکی امید و روحیه بدم

چون امید باید از درون خودِ آدم بجوشه تا بتونه دووم بیاره و الا حرفای انگیزشی وسط راه آدمو ول می کنن و میرن

 من یاد گرفتم تا جایی که میتونم برم .. حتی اگر بعدا بفهمم که بهتر بود می نشستم و بی خیال می شدم

بهتره با خودمون رو راست باشیم تا وسط راه ول نکنیم برگردیم..

 

  • مجنونه

بسم رب

 

 

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست..

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

 

همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست..

 

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

 

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

 

باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق

وسکوت تو جواب همه مسئله هاست..

 

  • مجنونه

حالتی که قراره به جسممون آرامش بده

خستگی های روز رو بشوره  ببره

 

"خواب"

 

 

حالتی برای رفع دلتنگی

دیدنِ لحظه هایی که مطابق با واقع نیست اما کاش بود

 

جدیدا اما داره مثل شکنجه میشه

می خوابی و تصورت اینه که یکی از دوحالت بالا رخ میده

تصویرهایی رو می بینی که می خوای هیچوقت اتفاق نیفتن..

 

رفتی و یه نامه گذاشتی اما نه میتونم بخونمش نه هرچی می گردم پیدات می کنم

می پرم از خواب

.

سال ها گذشته..میبینمت که موهات سفید شده و تنهایی

می پرم از خواب

.

تلفن زنگ میخوره، می خوام که بردارم اما هر چی میدوم بهش نمی رسم.. خواهرم برمیداره.. بی هیچ حرفی پیامت رو می نویسه رو کاغذ .. قطع می کنه.. دکمه تکرار تماس رو میزنم اما نمی گیره... برگه رو میگیرم  نوشته هارو می بینم و می خوام بخونمش اما نمی تونم .. می پرسم چی گفت اما انگار نمیتونه حرف بزنه.. بقیه هم نمی تونن..بدون هیچ حالتی توی صورتشون فقط نگام می کنن.. فضا تاریک میشه.. دوباره تصویرها میان و میرن..

می خوام بیدار شم اما نمی تونم..

خوابم پر از "نتونستن" شده.. همه ادات نفی توش صرف میشن..

به هر جون کندنی هست بیدار میشم..

 

خداروشکر صبح شده..

نمیخوابم.. دیگه  نمی تونم تحمل کنم..

 

  • مجنونه

یادم نرفته که گفتم بر می گردم

برگشته بودم اما دلم نمی خواست بنویسم...

 

.

امابعد:

آدم امیدواری ام  اما همیشه از انتظاری که بلاتکلیفی توش باشه بدم میومده.. 

ازینکه تو نمیتونی تحمل کنی ولی مجبوری صبر کنی.. به نظرم صبری قشنگ و درسته که خودت انتخابش کرده باشی و این صبر رشدت میده

فکر میکردم توی این مدت  آبدیده شده باشم اما اینطور نیست..

 

صبحارو به امید شب سر می کنم و شبا نمیتونم بخوابم.. وقتی می خوابم که آخرین قطره امیدم به زنگ خوردن تلفن تموم شده.. می دونمم که شاید برای حفظ وجهه خانوادتون درست نباشه بزنگید همونطور که منم نمیتونم بزنگم..

 

به حال خودم میخندم که امیدوار بودم صدات رو بشنوم...حتی سرزنش می کنم خودمو... اما فرداش هم همینکارو می کنم

ساعت ها قاتلمن.. غیر از ساعت8 و 9 که خون ریز تره

شاید دارم به اسمم توی وبلاگ نزدیک میشم

نمی خوام بقیشو بگم..

چون می دونم این شرایط رفتنیه...

 

توی این مدت چندبار قرآن باز کردم

میاد: از نشانه های خدا این است که همسری از جنس خودتان آفرید و بین شما مودت قرار داد...

 

 آدم میتونه امیدوار نباشه؟؟!!

امیدم به خود خداست.

 

  • مجنونه

بسم رب

 

.

نمی دونم تا الان آدرس وبلاگ رو پیدا کردید یانه..

پاکش کرده بودم از صفحه اینستا..

دوباره گذاشتمش اما..

اینطوری میشه مثل قرار های اتفاقی..

مثل این چندماهی که هرروز رفتم بهارستان منتظرت بودم..

مثل دیروز

مثل فردا

زمانایی که به پروفایل بله خیره می شم تا بنویسه آنلاین..

و هر شب..

 

شاید امروز ببینمت..

احتمالش به  زیر صفر میل می کنه..

اما همین امیدم غنیمته..

حداقل نزدیکتر نفس می کشیم و زیر یه آسمون راه میریم..

 

واقعا چه تصوری داشتم از22 بهمن امسال و چی شد..ولی مطمئنم خیر میشه

 

اگر ندیدمت

دوباره برمی گردم می نویسم..

(یعنی توهم دیدنت تا این حد! )

  • مجنونه

بسم رب

روز بعد از صحبتمونه..

یعنی همون موقعی که تلفن قطع شد و 6ساعت دیگه روش

 

 

ذهنم درگیره یه حرف هایی شدهو نگرانم بخاطرش، علت ایجاد اینها خودم بودم...

راستش دراختیار گذاشتن ادرس وبلاگ، انقدری مسئله چیپیده ای نیست و نباید باشه..

همونطور که در اختیار نذاشتنش..

 

اما اونی که ذهنمو مشغول کرده، حسِ آدم ها از این اتفاقه.

من ممکنه منطقا بدونم و بهت حق بدم که کاریو انجام بدی یا ندی 

اما نمی تونم جلوی احساسم رو بگیرم..

و من از این احساسی می ترسم که خودم ایجادش کزدم..

 

راستش درباره همه چیزهای دیگه ای هم که بین ماست... سعی کردم همیشه حالت طرف مقالبم رو ببینم..

به قولی، آدم carring باشم

فکر می کنم که تا حد زیادی اینطوری بودم..

موقعیت طرف مقابل رو دیدم و براش حقی تعریف کردم و بهش پایبند شدم..

 

راستش فکر می کنم اینکه ادرس اینستا رو ندادم یا وبلاگ رو، باعث شده که این حق قراردادی که من براتون گداشتم، مخدوش بشه..

ینی خودم رعایتش نکردم..

توی این ارتباط، خودم رو مقید کرده بودم که غرور و احترامتون حفط بشه و حالا نشده انگار..

 

 

......

زمان بر نمی گرده..

من هم به اون لحظه ای که آدرس صفحتونو پرسیدم...

اما من می تونم و باید که از این اتفاق بیام بیرون و از خارج بهش نگاه کنم..

 

از بیرون، می بینم که من مقصرم و دیگه اینکه این اتفاق یه جور فراز و نشیب و چالشه توی رابطه خطی ای که تا حالا داشتیم

حالا یا ما مقهور این چالش میشیم و دیگه نمی تونیم بیایم بیرون، یا درسی میگیریم و آب دیده میشیم برای چالش های بعدی..

 

 

من امیدوارم که عذر خواهی من ، تا حد خوبی بتونه لطمه به احساسات رو جبران کنه.. اما صرفا امیدوارم..

و دوست دارم که این چالش من رو بزرگ تر کنه و توی روح و دهن شما، یه سوراخ خییلیی ریز یه میلی متری ایجاد نکرده باشه که توی هر چالش دیگه ای دهن باز کنه و بشه یه گردابی که همه احساس خوب بینمون رو از بین ببره.. (البته اگر چند سانتی نباشه..)

 

امیدوارم و دعا می کنم..

 

پ ن: همه این حرف ها ناظر به جستجوی من درباره شما هم هست

اینکه بهش گفتید کنجکاوی..

من، چیزهایی درباره خودم گفتم  که اگر طالب بودید بتونید دربارم بیشتر بدونید.. اما انگار نبودید... 

اما مطمئن باشید که بین شک و تجسس و کنجکاوی من، حتی از نظر تشکیکی هم رابطه ای نیست..

منتظر بودن، خیلی سخته و هر بار اینکه شما رو ببینم یا حالتون رو بدونم،من رو از این حالت بلاتکلیفی انتظار در میاورد..

همبن.

  • مجنونه
سلام
  • مجنونه

بسم رب

 

برای دباره نوشتن در وبلاگ، مردد بودم

شاید برای اینکه هنوز هم نمی دانم ارزشی دارد حرف های بی سر و تهم یا نه..

می دانی؟؟؟

 

در من، دو فرد زندگی می کنند..

فردی اصلی که غالبا دیگران به آن می شناسندم ، روز ها در من ظاهر می شود و همه جا- تقیبا- با من است..

وقت هایی که کم می آورم، دستم را می گیرد،  حقم را

زمانی که خوشحالم به من می گوید شادی ات را بروز بده و بگو چقدر خوشحالی.. بگدار بقیه از با تو بودن لذت ببرند..

وقتی ناراحتم اما با هزااار توجیه و اما و اگر ،؟ می گوید "چیزی نیست . زیای سخت گرفتی، بگدار یکبار م او ببر"

و این یکبار، انقدری ادامه دار شده که گاه به خودم می آیم و می بینم ه هیچ چیز از من نمانده..

نمی توانم خودم باشم..

من، اغلب اوقات دوست دارم که واقعا بگویم از این حرف ناراحتم، همیشه خوشحالیم را با جیغ و فریاد نشان بدهم و بتوانم خدِ خودم باشم..گاهی به یک لبخند کمرنگ اما از سر مهر بسنده کنم

اما می بینم که ناراحتی من، شادیم عصبانیتم.. همه این احساس ها واقعی نیستند..

یعنی در عالم خارج مابه ازاء عینی و واقعی ندارند، این منم که آن هارا سر و شکل می دهم..

یک حرف ناروا، شاید که اصلا ناروا نباشد..چه کسی می تواند ناروا بودنش را اثبات کند؟

چه کسی واقعا می تواند از رفتار دیگران بفهمد که "سر و سنگین بودن" واقعا در عالم خارج با این فرد، منطبق شده؟؟

اگر می شود فهمید، پس چرا ما آدم ها برداشت واحدی از زفتار یک فرد نداریم؟؟؟

 

برای من ضرورت، و واقعیت از همه چیز مهم تر است..

اگر می گویم الان روز است، یعنی ضرورتا و وافعا روز است ، نمی تواند روز نباشد

همه روز میبینیم.

 

اما احساسا و ادرامات انسانی ، من را سخت به خودش مشغول و گرفتار می کند..

برای همین دائما به سرکوب و چکش کاری آنها می پردازم اما این هم رنجم می دهد، اینکه بخواهم آنچه در لحظه درک می کنم را نگویم، روحم را پیر می کند...

نمی دانم اما، عقلم ضرورت را می خواهد...

  • مجنونه

بسم رب عشق

 

آمدی و من همه چیز را فراموش کردم...

 

 

چقققدر خوشحالم ک دیدمت...

سالها پیش دلباخته ام کردی...

خدایا قسمتم کن هرسال بتوانم درآن خاک نفس بکشم...

الحمد للّه..خدایا شکرت ک قسمتم شد..

 

 

 

 

  • مجنونه

دارد دیر می شود..
"شهادت"
برای ما..

  • مجنونه




خیلی مشکل است ک آدم بخواهد تمام وقت مواظب خودباشد،تاآنچه را احساس میکند،نگوید...





  • مجنونه

بسم رب

برای انسانی ک نمی داند مبدا ومقصد را،دل شکسته بودن نوعی مرگ تدریجی است...

وچه انسانی است ک مبدا ومقصدش را بشناسد؟ ....

حتی قدر و ارزش خودمان را هم نمی دانیم..

سعی می کنیم مثل پدرانمان زندگی کنیم،چون خود ب حقیقت خویش پی نبرده ایم....

وگرنه  تقلید از پدرانمان را انتخاب نمی کردیم....

 

چجوری میشود مبدا ومقصد را  شناخت... ؟

عقل ما به درک مبدا نمی سد..

و مقصد همان مبدا است..

یک دوری که این بار باطل نیست..

 

 

  • مجنونه

یا هو یا من لا هو الا هو..

خیلی سخت است ک خاطراتت ازکسی را در قاب گوشی داشته باشی..

وخاطراتت ازاو تنها۵،۶عکس باشد ک خودش درآنهاحضور دارد...

وبقیه۳۰۰عکسی ک ازاو داری را از لباس های سوخته اش از دردهایش از جای خالی اش باشد...

ویک صوت ک بیان خاطره سوختنش باشد...

روزی نباشد ک یادش نکنی....

چ انسانی میتواند اینها را تحمل کند... ؟

هیچوقت گمان نمی کردم ک جای خالی اورا ب این تلخی درک کنم...

فکر نمیکردم ک انقدر دردناک است نبودنش...

نمیدانم اینکه بگویی کاش بود خوب است یا بد...

اما باید راضی بود...

خدارو شکر..

امااین دردهای نبودن...دردهای مردن..  دردهای فردا وحیدا بودن را هیچوقت نمیتوانم هضم کنم...هیچچچچوقت


پ.ن:مانده از تو یک پیرهن پر از زخم شکفتنی....یک بستری ک مانده با رازی نگفتنی....

پ.ن۲:کاش همان پیرهن هم مانده بود...

پ.ن۳:امشب آرام سرمیگذاری برزمین...راحت گشتی از دردوداغ آتشین...

اما اینک تنها مارا ببیین.....

پ.ن۴:اللهم اشف صدرالحسین بظهور الحجه بحق زینب کبری(س)

  • مجنونه

بسم رب دلتنگی..

 مدت زیادی است...
عمیقا برگشته ام ب گذشته هایم...بخوبی هایش فقط...
ب آن زمان ک دغدغه چیزی نداشتم...
خسته نمیشدم ازچیزی...
حوادث زندگی مرا ب غم وانمی داشت..
خوشی هایم..شادی های کودکانه..چقدرقشنگ بودند...سادگی انها را حال می فهمم
ودرمی یابم معنی این سخن را...
ک نی گفتند بهمان...شماکوچکید،دلتان پاک است،دعاکنید برآورده می شود...
ومن همیشه پیش خود میگفتم..پاکی چیست دیگر...شماهم پاکید خب...
والان پاکی را میفهمم...
گاه حتی حال را با۴سال پیش می سنجم..وب خوشی های آن زمانم حسودی میکنم...
خداروشکر بابت تمام نعمتها..شادی ها...
 
ب اخرت می اندیشم...معاد..
مبدا ومعاد را هنوز درک فلسفی نکرده ام..و درگیر آنها هستم...
فکر میکنم مرگ حقیقت غمناکی ست...
برای همه کسانی ک فرداً وحیدا هستند...
انقدرغمناک ک تصور میکنم بروم بهشت زهرا(س)واینبار برای تمام مردگان گریه کنم برای ترسشان....بعداز مرگ...تنهایی شان...وآن فضای خاکی وتاریک ونمور وپرحشره وتنهایی...وای ب حالم..
اینجاست ک فکر میکنم حتی خدا همدبرای اینها ب بنده اش ترحم میکند...مگر می شود موجود مطلق،خیر محض،ماوراء من زمان ومکان....اعلی وبرتر....رحم نکند ب این بنده گانش؟!!!
هیهات....هیهات...ماهکذا الظن بک...
 
  • مجنونه

بسم رب...

چقدر خوب است ک اینجا کسی من را نمی شناسد...

میتوانم حرف هایم را بی ابا بگویم.....

چقدر حرف دارم برای گفتن....

از نبودن های انسان های بزرگ....تا اصول ومبانی فلسفه جهان....

وسردرگمی های فلسفی....

اگر کسی گذرش ب این وب افتاد،دعایم کند.....

  • مجنونه

بسم رب...

ب قول صادق هدایت...

در زندگی زخم هایی هست ک مثل خوره روح راآهسته ودرانزوا می خورد ومی تراشد...

 

امشب زبانم ب گفتن میرود....ب فریاد از ته دل...

به نعره ای ک برعکس همیشه نمی شود لالش کنم...

امشب ب ناگاه هزاران هزار کلمه درقالب زبانم ریخته شد...

والان ک می نویسم هجوم آنها رااحساس میکنم....

مریم...

دوست داشتم تمام دنیا یک صحرا می کشد ومیرفتم..هروله میکردم تمام مسیر را...

ازاعماق دل فریاد میکشیدم ب پهنای صورت اشک میریختم تاشاید ذره ای از دردم بکاهد...

فقط قطره ای ازاین دریای غم کم شود...

مریم...بیا ک این بار دوست دارم بگویم...

حرف بزنم...

ن..فریاد بکشم...

این دردی ک میگویم...مبادا فکر کنی ک همان دردی است ک مرد رویاها آن را عاشق است...

مبادا فکر کنی ازجنس دردی است ک امیرالمومنین ب دوش میکشید....

ن...

درک آن دردها در حد فهم من نیست...

وغالبا دوست ندارم ک خودرا مبتلا ب آن جلوه دهم...ن...ک حتی از کسانی ک خود را مبتلا ب آن نشان میدهند،جلوه میکننند...سخت بیزارم...

مریم...

دلم سخت تنگ است...

تنگ پدرم...

یادت است ک میگویند...امام هرعصر بابای مهربان است...

من چگونه ایشان را پدر خود خطاب کنم... ؟

مریم...

امشب نمیتوانم خودرا ب همان روش های قدیم آرام کنم....

امشب هر چ میگویم لال شو،نمیفهمد..هر چه میگویم این دردهای کوچک را رها کن...نمیفهمد..هرچه له میکنم اش ..نمیشود..

ن اینکه فکر کنی اینها مبارزه بانفس است...ن...

من مجموعه از نفسمم..من اصلا مبارزه را نمیفهمم...

از درک همه چیز عاجزم...

مریم..میبینی...هیچکدام ازاین حرفهادرد من را برای تو مجسم نمی سازد...حتی خطوط آن راهم مشخص نمیکند...

دوست دارم بروم پیش امام ن ب عنوان یک سربازمطیع...بل ب اه بروم..ب درد خواهی..

درمقام یک کافرملحد بی چیز بروم ..

منکسراً..

بروم وهمه این حروف را گریه کنم...

محتاج روی اویم...

..

من خودم راگاه نمیفهمم...

انقدر تو درتو هستم...پرتکلف..گاه میتوانم جمع نقیضین باشم وباطل کننده قوانین فلسفه..

واینها ابدا خوب نیست..نمیتوانی دردهایت را بفهمی...

مریم..

من بیابان میخواهم ک ته داشته باشد..تهش ائمه باشند...

تهش ۵تن آل عبا باشند...

ومن تمام مسیر راضجّه بزنم...

تمام روحم را اشک بدل کنم...اما اخر برسم ب آنها...

حتی اگر لحظه ای باشد...

وای ب حال من ...

نهایتی ک میخواهم آن امتدادراه است ک گفتم ویقین دارم ک در آن لحظه هیچ ندارم ک فدا کنم...

پوچم...واین بیشتر ب دردم می افزاید...

 

امشب بیخودم از خود...

ن ب معنی خوبش... ن...

اشتباه نکن...

 کاش درد را زبان سخن بود...

درازگویی کردم وانقدر قروقاطی است ک مبدا وانتهایش مشخص نیست...

هدفش مشخص نیست...درمان ودردش نامعلوم است..

همه اینها ک گفتم درد من است و این همه درد من نیست...مثل حرف شریعتی...

سخن گفتن بلدنیستم...

ن اینکه بگویم حرف نزده ام درعمرم یا کم سخنم..

ابدا...

خزعبلات میگویم ونهایتش میشود اینی ک یاوه است...

تو جدی شان نگیر...

دعایم کن...

 

  • مجنونه

بسم رب

فردا میتوانست بهتر روز زندگی من باشد....

میشد بروم پیش پدر وخوشحال باشم ازرضایت مادرم...

ودل کسی را نشکسته باشم....

اما....

.

پ.ن:پس دل من چی؟

  • مجنونه

بسم رب..

امسال هم نگذاشتند بروم راهیان نور...

زمستان ک بیاید،میشود ۴ سال 

۴سال ک نرفتم ام

امسال همه ی دوستانم رفتند...وحرف من بهشان این بود ک دعا کنید...

گفتم عکس بگیرند ک ببینم آنجا را...

شب ها بیهوده میکوشم ک تصویر۴سال پیش را ب خاطر بیاورم...

یاور کن من حتی یادم نمیاید ک شلمچه..طلاییه..اروند..دهلاویه را...باور کن ک تصاویرمبهمی در ذهن دارم از آنها...باور کن ک فقط یادم است ک بهشت بود وچیزی از بهشت کم نداشت...

.

.

ازاسفنداست ک کار من دیدن عکس دوستانم ازجنوب است...وذخیره کردن آن عکس ها

وازآنها تمنای دعا کردن ک قسمتم شود کربلای ایران...

مادر...باور کن..ک بااینکه قبلا رفته ام اما هیچ چیزی از آن ب یاد نمیاورم جز تصاویری مبهم...

وبغض هر شب گلویم را میگیرد...

 

پ.ن بی ربط:موهایم هم ک سفید شود خیالی نیست...

توبیا....من همه چیز رافراموش میکنم

یارب ارحمنی...

  • مجنونه

بسم رب....

از زندگی، از این همه تکرار خسته‌ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته‌ام


دلگیرم از ستاره و آزرده‌ام ز ماه

امشب دگر ز هر که و هر کار خسته‌ام


دل خسته سوی خانه تن خسته می‌کشم

آوخ... کزین حصار دل آزار خسته‌ام


بیزارم از خموشی تقویم روی میز

وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته‌ام


از او که گفت یار تو هستم ولی نبود

از خود که بی شکیبم و بی یار خسته‌ام


تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید

از حال من مپرس که بسیار خسته‌ام

  • مجنونه

بسم رب شهید...

کاش می شد درد بچه های شهدا راکم کرد...

کاش درد دوستم ک فرزندشهیداست رامن بکشم...واوراحت باشد...ینی میشود...

چقدرخوب میشد اگر حالش همیشه خوب میبود...

کاش خداهمه مومنان را ب صلاحشان اگرهست شفادهد...الهی آمین

پ.ن:اخر امروز حالش بد شد ومن مردم وزنده شدم....

  • مجنونه
بسم الله الرحمن الرحیم
عیدتون مبارک...
دیروز درسالروز تولد امام حسن عسکری(ع)..عروسی دوستم بود..
عروسی اش همه راخوشحال کرد..
امیدوارم ک حضرت مادرشان(س)وائمه هم درجشن حضور میداشتند..
همانها ک بعدخدانامشان رابرد واذن خواست برای آری گفتن...
میدانم ک برای او شروع جهادی دوباره است...
ان شاء الله دربالاترین مقام شهیدشود...
اللهم اجعل محیایهما محیامحمدوآل محمد ومماتهما ممات محمد وآل محمد وعجل فرجهم...
پ.ن: عکسهایش اینجاست...درمحضرشهداعقد کرد..
  • مجنونه
بسم رب حسین(ع)
پارسال این موقع.....درخاک کربلا نفس کشیدم....
وقلبم تپید....وقتی اولین بار پدرم رو دیدم...
اگر چ مسکبن تو بودم....
ننگ محبین توبودم...
پ.ن:إن جدی الحسین(ع)..قتلوه عطشانا...
قتلوه عریانا...
یاأبتاه..إشتقتُ إلیک کثیرا...
  • مجنونه
به نام خدایی که انسان را توانی نیست که ببیندش

شاید نوشتن وگفتن از درد هایی که خدایی نیستند؛ددهایی که درد دین نیستند درست نباشد...
اما نمی توان نادیده گرفت،شیاری که روی روح ایجاد می شود...
خیلی وقتها هست که میخواهی بنویسی اما قلمت را غلاف می کنی که جز درد دین ننویسی...
بگذار لحظه ای وذره ای هم ب خاطر این دردهابنویسی که انسان های پست هم دارند...مثل من...
شاید باید ب جملات هدایت توجه کرد...
     « در زندگی دردهایی هست که مثل خوره روح را آهسته ودر انزوا می خورد ومی تراشد...
       این دردهارا نمی ب کسی اظهار کرد...»

                         ن م ی ت و ا ن

باید این جمله را درک کرد...باروح...باجسم...
شاید گفتن از این دردها روح را پست کند...انسان راحقیر کند...
واز دین دور....اما درد است...نمیشود نگفتش...
قلمی باید ک شرح کنی...روایت کنی...از دردهای پستت....
والبته تو هنوز خیلی خیلی برایت زود است ک ب دردهای دین برسی واز آنها روایت کنی....
تا آن هنگام اسیر همن دردهای پستت باش....

23/10/93
  • مجنونه